سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

روز مامانی

سلام فسقل مامان امروز چطوری؟ منکه یکم هیجانم بیشتره آخه امروز روز مادره ،مامانی کاش بودی و صدای قشنگتو میشنیدم چه کنم که بازم باید صبر کنم مثل همیشه...یه وقتایی از صبر کردم خسته میشم آخه  تازه رفتی تو 3 ماه خیلی مونده تا ببینمت اما میدونم خیلی ارزششو داری واسه همین صبر میکنم تا خودت بیای و بهم تبریک بگی ...راستی مامانی تو که از پیش خدا میای بگو ببینم بابایی چی خریده واسم؟ای شیطون...شوخی کردم مامانی ها فقط سلامتی همسر و کوچولو هاشونو می خوان .بعد از ظهرم میریم خونه مامان رباب و مامان عفت تا بهشون تبریک بگیم قرار شد بهشون کارت هدیه بدیم تا خودشون خرید کنن اما من هم رفتم یه چیز کوچیک بخرم واسشون ، واسه مامان خودم یه پارچه چادری خریدم و...
21 خرداد 1392

سفره خونه ی پر استرس

امروز 5 شنبه است و قرار مهمونیه شما.. وای چقد استرس دارم با اینکه بابا امین بهم اطمینان داده اما بازم می ترسم نکنه بد شه نکنه اتفاقی بیوفته؟ آزادی قرار گذاشتیم و همه رسیدند. تو راه متوجه شدم که بابام هنوز به مامان جونم نگفته که همه هستن و فکر میکنه یه مهمونیه6 نفره است...وای اسیترسم بیشتر شد... رسیدیم سفره خونه گندم و همه پیاده شدن و با هم روبوسی و احوالپرسی کردن نگران بودم مامانم بهم گفت پس چرا نگفتی بهم که همه هستن؟و رفتیم برای میوه و شیرینی و شام .از طرفی هم بابا امین به خانواده اش گفته بود که چون روز زن هست و خانومم روز تولد فاطمه زهرا به دنیا اومده میخوام یه جشن کوچولو واسش بگیرم.خلاصه همه نشستن و مشغول حرف زدن شدن و هی ازم میپرسیدم...
21 خرداد 1392

کادوی پدربزرگ ها

فدات شم دیشب رفتیم خرید کردیم واسه پدر بزرگ هات کادوی بابا قاسم رو بهش دادیم که یه پیراهن مردونه و یه شلوار بود خیلی خوشحال شد وقتی پوشید دیدیم دو تاش سایزش بزرگه واسش و باید عوض کنیم خاله مهری هم اومده بود پیش مامانی ربابت خیلی خوشحال شدیم وقتی دیدیمش ....خاله هم کلی به لباس ها خندید بابا قاسم هم سریع درش آورد تا فوری عوضش کنیم اما خودمونیما خیلی بهش میومد..اون شب کلی خندیدیم و کلی خوش گذشت میدونم که تو هم لذت بردی دیروقت بود رفتیم خونه با خستگیه زیاد خوابیدیم صبح رفتیمو شلوار و عوض کردیم و به بابا قاسم دادیم بنده خدا ایندفعه خیلی کوچیکش شده بود و روش نشده دوباره بگه و خودش شلوار و شکافته و دوباره دوخته و خرابش کرده....شلواره دیدنی بود ای...
6 خرداد 1392

معرفی خانواده 15 نفره

جیگرو سلام بالاخره بابایی قرار مهمونی و گذاشتو به بابایی قاسم که بابای منه و آقاجون عسگری معروف به محمد که بابای بابایی هست گفت .راستی یه توضیح کوچیک بدم بهت که تو نوه ی اول بابایی قاسم میشی و نوه ی چهارم آقاجون عسگری.واسه ی اینم گفتم آقاجون عسگری ، چون نوه های دیگه اینطوری صدا میکنن منم اینطوری واست نوشتم باید ببینم شما بزرگ شدی چی صدا میکنی  پدر بزرگهاتو ،من که دوس دارم قشنگترینهارو انتخاب کنی آخه همشون ماهن.راستی شما دو تا مادربزرگ هم داری که مامان خودم میشه مامانی رباب و مامان بابایی میشه مامانی عفت ، که البته دوس ندارم از کلمه مامانی استفاده کنی چون اونوقت با من مامانیت اشتباه میشم البته اینو واسه تلفظ و شناسایی راحت خودت میگم و...
6 خرداد 1392

آغاز رسیدن من و بابایی

آغاز رسیدن من و بابایی " src="http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1344839433.gif" alt=" " width="120" height="90" /> 20 فروردین سال 88 بعد از مدتها تلاش بابایی بالاخره بابایی امین و عشق پیروز شد نگاه به هم گره خوردو ما عاشق عشق هم شدیم " src="http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1421306264.gif" alt=" " width="100" height="110" />.این عشق زیبا ادامه پیدا کرد تا من و بابایی در تاریخ 89/05/08 با هم ازدواج کردیم و اینبار من پیروز شدم و حلقه قشنگ ازدواج رو تو دستام جا دادم و به هم قول دادیم که زندگی رو واسه همدیگه قشنگ و قشنگ تر کنیم و یه خانواده خوبو تشکیل بدیم که این قرارو ز...
6 خرداد 1392

جوجه من داره پیدا میشه

قربون جوجوم برم سلام جوجوی من بیداری؟ نفسم امروز سر کار بهم میگفتن شیمکت داره بزرگ میشه ها...و همش میرم جلوی آینه و خودمو نگاه میکنم آخه سرکارم دو تا خاله داری ، خاله فرشته و خاله فاءزه که خیلی دخترای نازی هستن خیلی باهات حرف میزنن و حالتو میپرسن...همش هوامو دارن میگن تو زیاد حرکت نکن هی چایی میریزن واسم و کارای دیگه اما مامانی خجالت میکشم خب....میدونم که توهم خاله هاتو دوس داری خاله فرشته خیلی با هیجان و زیباست دوس دارم چشات به پر شوری خاله فرشته باشه خاله فاءزه هم نزدیک عروسیشه و دنبال آرایشگاه و تالاره ابروهای کمونی ای داره که خیلی قشنگه و خوش صحبت ، خلاصه خیلی با هم می خندیم و خوش میگذره امروز صبح سر چایی ریختن داشت دعواشون میشد خیلی...
6 خرداد 1392

روز بابایی

نفسم سلام امروز روز پدره کاش بودی و دستتو میگرفتم و با هم میرفتیم خرید واسه بابایی همه ی فکرم تویی آخه دو روزه که درد میکشی و به من منتقل میدی نمیدونم چرا؟خدا کنه که چیزی نباشه و زودی خوب بشی من که گفتم واسه این درد داریم چون الان استخونای ظریفت داره شکل میگیره منم دو هفته دیگه میرم غربالگری تا کامل معلوم بشه ...خلاصه منکه دارم میرم واسه بابایی خرید کنم بعدشم با بابایی جونی میریم واسه بابا قاسم و آقاجون عسگری کادوی روز مرد بخریم .نی نی جون خوشکلم کاش بودی و باهم میرفتیم .پس امسال با هم یه قرار میزاریم که تا بابایی رو دیدیم از طرف تو ببوسمش و روزشو تبریک بگیم.از طرف شمام یه کارت خوشکل روز پدر میزارم تو وبلاگت که بابایی ببینه و حال کنه...خ...
6 خرداد 1392

احوالپرسی های مادرانه

سلام کوچولوی مامان خوبی عزیز دلم؟ خیلی دلم میخواد زود زود بیای ببینمت ،آخه تو از پیش خدا میخوای بیای و مهمون ما بشی حتما خبرهای خوبی از طرف خدا واسمون داری. یعنی تو هم دوست داری بیای پیشمون ؟دوس دارم بیای و باهات درد و دل کنم از قشنگیهای زندگی بدم،از خوبیها بگم ،از مهربونیهای مادر بزرگات بگم یعنی توهم دوس داری بیای مارو ببینی و سه تایی احساس آرامش کنیم؟دوس دارم برم واست کلی خرید کنم پستونک بخرم واست...عروسک بخرم یه عالمه.......ای جوووون... بابایی که قول داده همیشه مواظبت باشه و امنیتمونو فراهم کنه یعنی نمخواد آب تو دلت تکون بخوره.نازنینم الان سرکار هستم و دارم واست مینوسیم با اینکه هنوز ندیدمت اما عاشششششششششقتم. " src="http://susa...
5 خرداد 1392

تصمیم بزرگ نگار و امین

سلام مامانی دیشب من و بابایی خیلی فکر کردیم که به مادر بزرگهات و عموها و دایی هات چطور بگیم که هم همدیگرو ببینن و هم یه دفعه خوشحال بشن و خوشحالیشونو ببینیم ،شاید بپرسی که چرا؟الان واست تعریف میکنم :مامانی ،خانواده من و بابایی بعد از عروسی که یه مشکل کوچولویی پیش اومد باهم قهر بودن و حاضر به دیدن هم نبودند البته یه وقتهایی باید رودررو می شدن اما ناچارن  یه سلامی از روی ادب می کردند.خلاصه جونی،جونم واست بگه که غصه ام شده بود که چیکار کنیم اگه دو تا مهمونی میگرفتیم که جدا جدا بهشون می گفتیم اون شوق اولیه گفتن برای ما تو دومی دیگه نبود بابایی گفت نگارم تو نگران نباش فقط به نی نی فکر کن بقیه اش با من .... و از اونجایی که به بابایی اطمین...
5 خرداد 1392

مشت و لق زندگیمون

مشت و لق زندگیمون چند روزیه که حالم زیاد خوب نبود و بعد از مسافرتهایی که تو عید داشتیم بازم احساس خستگی میکردم و با دردهایی که تو ناحیه شکم داشتم تصمیم گرفتم برم پیش دکترم خانم حاجی باقری.خلاصه واسم آزمایش نوشت و رفتم بیمارستان کسری تا آز بدم.وای چه استرسی منو گرفته بود دست وپام یخیده بود.بعد از یک ساعت جوابو بهم دادن و فوری دوییدم تا سر مطب رسیدم و منتظر شدم تا نوبتم بشه که یهو از لای در امینم رو دیدم " src="http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1420255454.gif" alt=" " width="110" height="110" /> وای چقد قشنگ... حالا دیگه احساس آرامش می کردم ...نوبتم شد و خودم رفتم داخل چون میترسیدم و دوس نداشتم اگه امینم پ...
4 خرداد 1392